loading...
بیتوته
آخرین ارسال های انجمن
بهترین فان بازدید : 175 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

.

ادامـــــــه مطلب رو از دست ندید

بهترین فان بازدید : 376 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

اتفاق جالبی که در اتوبان اصفهان رخ داده: همشهری اصفهانی ما توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلو متر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش رو متوقف می کند. پلیس میاد کنار ماشین و میگه گواهینامه و کارت ماشین !

اصفهانی با لهجه ی غلیظی میگه :من گواهینامه ندارم.این ماشینم مالی من نیست کارتا ایناشم پیشی من نیست…

.

ادامه مطلب رو از دست ندید..!!

بهترین فان بازدید : 172 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

مرد ثروتمندی که مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود ، پس از مراجعه مباشر ، از او پرسید :
- از خانه چه خبر ؟
مباشر : خبر خوشی ندارم قربان ! سگ شما مرد !!!
- سگ بیچاره ! ولی چرا ؟؟؟ چه چیز باعث مرگ او شد ؟
مباشر : پرخوری قربان !
- پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟
مباشر : گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد !
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟
مباشر : همه اسب‌های پدرتان مردند قربان !!!

.

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید

بهترین فان بازدید : 197 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته،

یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!

خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.

یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد!

.

ادامه مطلب رو از دست ندید

بهترین فان بازدید : 189 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

.

ادامــــــــــــه مطلب رو از دست ندید

بهترین فان بازدید : 254 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

 

دنباله ی داستان را در ادامه مطلب بخونید…

بهترین فان بازدید : 119 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

زن و مردی چند سال بعد از ازدواجشون صاحب پسری میشن و چند روز بعد از تولد بچه متوجه میشن که اون یه نابغه اس بچه در یک سالگی مثل یک آدم بزرگ شروع به حرف زدن میکنه و در دوسالگی به اکثر زبانها حرف میزنه در سه سالگی با اساتید دانشگاه به بحث و تبادل نظر میپردازه و در چهار سالگی پیش بینی های باور نکردنی راجع به علم و پیشرفت اون میکنه در جشن تولد ۵ سالیگش در حضور همه فامیل اعلام میکنه :
من دقیقا یک سال دیگه میمیرم ، مادرم ۱۸ ماه بعد از من میمیره و پدرم یک سال بعد از مرگ مادرم میمیره !!

 

دنباله ی داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید…

بهترین فان بازدید : 269 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد که همیشه از زندگی خود گله‌مند بود و ادعا می‌کرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید...


دنباله ی داستان در ادامه مطلب…

بهترین فان بازدید : 201 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد که همیشه از زندگی خود گله‌مند بود و ادعا می‌کرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید...


دنباله ی داستان در ادامه مطلب…

بهترین فان بازدید : 122 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

درست حدس زده بودم، می‌دانستم اگر کلاه کاموایی بر سر بگذارم به پیش‌داوری‌های غلط مردم دامن می‌زنم، و آنها بازهم معلولیت مرا به حساب تنگدستی و نداریم می‌گذارند.
عصر شد از دانشکده بیرون آمدم، آن روز آخرین روزی بود که در دوره کارشناسی سر کلاس رفتم. سوز برف می‌آمد کلاه را بر سرم گذاشتم و به راه افتادم، به یاد پدرم افتادم نخستین روزی که به دانشگاه آمدیم پدرم کارت دانشجویی را به دستم داد و گفت: “خستگی‌ام در رفت.” پدری که دوازده سال با نظام آموزشی مبارزه کرد تا پسر معلولش در مدرسه عادی تحصیل کند.

.

دنباله ی این داستان در ادامـــه مطلب

بهترین فان بازدید : 280 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

مرد جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. ماه‌ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‌های یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ‌التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می‌دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.

.

دنباله ی داستان در ادامه مطلب

بهترین فان بازدید : 305 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

فکرش حسابی مشغول بود ،نمی دونست چرا اینطوری شده کجای کار اشتباه بود. برای بچه هاش هیچی کم نذاشته بود .خونه خوب، وسایل عالی، پول، معلم های خصوصی ویلا خلاصه همه چیز.از چراغ قرمز رد شد چون اصلا حواسش نبود.

.

دنباله ی داستان در ادامه مطلب

بهترین فان بازدید : 158 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد.

.

ادامه مطلب رو از دست ندید

بهترین فان بازدید : 359 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

.

ادامه داســـــــــتان در ادامه مطلب

بهترین فان بازدید : 184 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

 

داستان کوتاه و تامل برانگیز پنجره ای در بیمارستان

در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.

.

دنباله ی این داستان در ادامــه مطلب

بهترین فان بازدید : 183 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

می خواستم به دنیا بیایم  ، در یک زایشگاه عمومی  . پدربزرگم به مادرم گفت فقط بیمارستان خصوصی ! مادرم گفت : چرا ؟ پدربزرگم گفت :مردم چه می گویند ؟!
می خواستم به مدرسه بروم همان مدرسه ی سرکوچه ی مان ،مادرم گفت : فقط مدرسه ی غیرانتفاعی ! پدرم گفت چرا ؟ مادرم گفت مردم چه می گویند ؟

.

دنباله ی این نوشته در ادامه مطلب

بهترین فان بازدید : 414 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گل‌های باغچه، به عادت آب دادن گل‌های باغچه بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست،
پیوسته نو کردن خواستنی‌ست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق
چگونه می‌شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمی‌سپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار می‌شکند
می‌توان شکسته‌اش را، تکه‌هایش را، نگه داشت
اما شکسته‌های جام ،آن تکه‌های تیز برنده، دیگر جام نیست
احتیاط باید کرد
همه چیز کهنه می‌شود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز
بهانه‌ها، جای حس عاشقانه را خوب می‌گیرند
نادر ابراهیمی

.

(۵) متن عاشقانه در ادامـــه مطلب

بهترین فان بازدید : 194 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

در بدترین ما آنقدر خوبی هست و در بهترین ما آنقدر بدی هست که،
هیچ یک از ما را شایسته نیست که از دیگران عیب جویی کنیم !
.
.
.
خوشبختی هماهنگی آرزوها با حوادث روزگار است …
.
.
.
برای طولانی زیستن لازم نیست به روزهای زندگی اضافه شود ؛
باید تلاش شود که زندگی به روزهایمان اضافه شود …
.
.
.

بقیه در ادامه مطلب...

بهترین فان بازدید : 199 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

همیشه با من بمان
هیچکس عاشقانه تر از من
نمی تواند
تو را بسراید
.
.
.
در تمام لحظه هایم
تکرار می شوی ،
اما
تکراری نمی شوی…
.
.
.
می خواهمت
چرا که
مثل لبخند خورشید
از پس رنگین کمان به دشت خیس
خواستنی هستی
رویانده ای در من
نفس
نفس گیر آمده ای
عاشق ..
.
.
.

بقیه در ادامه مطلب...

بهترین فان بازدید : 170 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

امروز عکس تنهاییم را قاب گرفتم
عکسی در ابعاد
سه در بی نهایت…!
.
.
.
یه دریا اشـــــــــــــــک برای ریختن دارم…
یه دل گرفته…
یه زندگی پر از خالــی…
من سرشارم از تنــهایـــــــــی…
.
.
.
تنهـــایـــی همیـــــن اســــت
تکــــرار نا منظــــم من بــــی تـــو…
بــی آنـــکه بــدانـی برای تو نفـــس میکشـــــم…
.
.
.

بقیه در ادامه مطلب...

تعداد صفحات : 48

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 943
  • کل نظرات : 61
  • افراد آنلاین : 22
  • تعداد اعضا : 32
  • آی پی امروز : 219
  • آی پی دیروز : 160
  • بازدید امروز : 336
  • باردید دیروز : 229
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,434
  • بازدید ماه : 2,434
  • بازدید سال : 44,926
  • بازدید کلی : 541,970
  • کدهای اختصاصی
    کسب درآمد از پاپ آپ